باطل گشتن. باطل شدن. محو شدن. از میان رفتن. زهوق. (ترجمان القرآن) : اگر سوءالمزاج سرد باشد اندر هوای سرد و خنک بامداد لبها کبود گردد و حس او باطل گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). امیر بدین نامه بیارمید و رفتن سوی غزنین باطل گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). آخر به سحاب بین که هر قطرۀ آن در بحر گهر گشت و به صحرا باطل. حاجی محمد علی اصفهانی (از آنندراج). پاکان سبب فساد هرگز نشوند از آب دهن روزه نگردد باطل. محمد طاهر آشنا ملقب به عنایت (از آنندراج)
باطل گشتن. باطل شدن. محو شدن. از میان رفتن. زُهوق. (ترجمان القرآن) : اگر سوءالمزاج سرد باشد اندر هوای سرد و خنک بامداد لبها کبود گردد و حس او باطل گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). امیر بدین نامه بیارمید و رفتن سوی غزنین باطل گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). آخر به سحاب بین که هر قطرۀ آن در بحر گهر گشت و به صحرا باطل. حاجی محمد علی اصفهانی (از آنندراج). پاکان سبب فساد هرگز نشوند از آب دهن روزه نگردد باطل. محمد طاهر آشنا ملقب به عنایت (از آنندراج)
محو شدن. زدوده شدن. زایل گشتن: اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها وبدگمانی ها که این مخلط افکنده است زایل گردد. (تاریخ بیهقی ص 335). اگر از این علامات چیزی مشاهدت افتد شبهت زایل گردد. (کلیله و دمنه) ، دور شدن. جدا ماندن. کوتاه شدن: زایل نگردد از سر او تا جهان بود این سایۀ شهنشه و این سایۀ قدیر. منوچهری ، بسرآمدن. تمام شدن. پایان یافتن: ندانستم من ای سیمین صنوبر که گردد روز چونین زود زایل. منوچهری. رجوع به زایل گشتن شود
محو شدن. زدوده شدن. زایل گشتن: اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها وبدگمانی ها که این مخلط افکنده است زایل گردد. (تاریخ بیهقی ص 335). اگر از این علامات چیزی مشاهدت افتد شبهت زایل گردد. (کلیله و دمنه) ، دور شدن. جدا ماندن. کوتاه شدن: زایل نگردد از سر او تا جهان بود این سایۀ شهنشه و این سایۀ قدیر. منوچهری ، بسرآمدن. تمام شدن. پایان یافتن: ندانستم من ای سیمین صنوبر که گردد روز چونین زود زایل. منوچهری. رجوع به زایل گشتن شود
مایل شدن. رغبت پیدا کردن. راغب شدن. گراییدن: کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم. صائب (از آنندراج). ، خمیده شدن. کج شدن. انحناء یافتن. منحنی شدن. به یک سو خمیدن
مایل شدن. رغبت پیدا کردن. راغب شدن. گراییدن: کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم. صائب (از آنندراج). ، خمیده شدن. کج شدن. انحناء یافتن. منحنی شدن. به یک سو خمیدن
رسانیدن. واصل کردن. بردن: ملائکه ملاقات نمایند با آن امام دردهید بشارت او را به آمرزش، واصل گردانید به او تحفه های کرامت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311)
رسانیدن. واصل کردن. بردن: ملائکه ملاقات نمایند با آن امام دردهید بشارت او را به آمرزش، واصل گردانید به او تحفه های کرامت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311)
آگاه شدن. آگاه گردیدن. آگاه گشتن. واقف شدن. واقف گشتن: و بنده ملطفه پرداخته بود مختصر این شرح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). باید که در وقت که بر این نبشته واقف گردی از راه نسا سوی درگاه آیی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). مثال داد استاد مرا بونصر تا آن را پوشیده دارد چنانکه کس بر آن واقف نگردد. (تاریخ بیهقی ص 409). اگر بر حاجت تو واقف گردد هر آینه در قضای آن توقف روا ندارد. (گلستان). میکند در پردۀ دل سیر دایم ماه من تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من. صائب
آگاه شدن. آگاه گردیدن. آگاه گشتن. واقف شدن. واقف گشتن: و بنده ملطفه پرداخته بود مختصر این شرح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). باید که در وقت که بر این نبشته واقف گردی از راه نسا سوی درگاه آیی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). مثال داد استاد مرا بونصر تا آن را پوشیده دارد چنانکه کس بر آن واقف نگردد. (تاریخ بیهقی ص 409). اگر بر حاجت تو واقف گردد هر آینه در قضای آن توقف روا ندارد. (گلستان). میکند در پردۀ دل سیر دایم ماه من تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من. صائب