جدول جو
جدول جو

معنی واصل گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

واصل گردیدن
(فَ وَ دَ)
رسیدن. درآمدن. (ناظم الاطباء) ، پیوستن. رجوع به واصل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ مَ ظَ)
باطل گشتن. باطل شدن. محو شدن. از میان رفتن. زهوق. (ترجمان القرآن) : اگر سوءالمزاج سرد باشد اندر هوای سرد و خنک بامداد لبها کبود گردد و حس او باطل گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). امیر بدین نامه بیارمید و رفتن سوی غزنین باطل گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516).
آخر به سحاب بین که هر قطرۀ آن
در بحر گهر گشت و به صحرا باطل.
حاجی محمد علی اصفهانی (از آنندراج).
پاکان سبب فساد هرگز نشوند
از آب دهن روزه نگردد باطل.
محمد طاهر آشنا ملقب به عنایت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ تَ)
در شدن. داخل شدن. بدرون رفتن. درآمدن. داخل گشتن
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
محو شدن. زدوده شدن. زایل گشتن: اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها وبدگمانی ها که این مخلط افکنده است زایل گردد. (تاریخ بیهقی ص 335). اگر از این علامات چیزی مشاهدت افتد شبهت زایل گردد. (کلیله و دمنه) ، دور شدن. جدا ماندن. کوتاه شدن:
زایل نگردد از سر او تا جهان بود
این سایۀ شهنشه و این سایۀ قدیر.
منوچهری
، بسرآمدن. تمام شدن. پایان یافتن:
ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل.
منوچهری.
رجوع به زایل گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
مایل شدن. رغبت پیدا کردن. راغب شدن. گراییدن:
کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم
که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم.
صائب (از آنندراج).
، خمیده شدن. کج شدن. انحناء یافتن. منحنی شدن. به یک سو خمیدن
لغت نامه دهخدا
(فَ وَ دَ)
رسانیدن. واصل کردن. بردن: ملائکه ملاقات نمایند با آن امام دردهید بشارت او را به آمرزش، واصل گردانید به او تحفه های کرامت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ تَ)
واقع شدن. اتفاق افتادن. روی دادن. واقع گشتن. رجوع به واقع شدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
آگاه شدن. آگاه گردیدن. آگاه گشتن. واقف شدن. واقف گشتن: و بنده ملطفه پرداخته بود مختصر این شرح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). باید که در وقت که بر این نبشته واقف گردی از راه نسا سوی درگاه آیی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). مثال داد استاد مرا بونصر تا آن را پوشیده دارد چنانکه کس بر آن واقف نگردد. (تاریخ بیهقی ص 409). اگر بر حاجت تو واقف گردد هر آینه در قضای آن توقف روا ندارد. (گلستان).
میکند در پردۀ دل سیر دایم ماه من
تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من.
صائب
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تغییر یافتن حال. متغیر شدن حال. (غیاث) :
همین بسست که گردد زبان و حال بگردد
فصاحت سخن عشق صرف و نحو ندارد.
نعمت خان عالی
لغت نامه دهخدا
(فُ شِ کَ تَ)
ول گشتن. هرزه گردی کردن. آواره بودن. بیکار بودن. دنبال کاری نرفتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از حایل گردیدن
تصویر حایل گردیدن
حایل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بکمال رسیدن بی نقص شدن} و بدان انفعال تمام و کامل گردد بی آنکه تباه شود) (مصنفات بابا افضل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مایل گردیدن
تصویر مایل گردیدن
رغبت پیدا کردن، راغب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
متصل شدن: متصل گردد ببحر آنگاه او ره برد تا بحر همچون سیل و جو. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واقف گردیدن
تصویر واقف گردیدن
آگاه شدن آگاهی یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجب گردیدن
تصویر واجب گردیدن
بایستن بایسته گردیدن لازم شدن فرض گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار